عطار

هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد

تابو که چو روز آید بر وی گذرت افتد

کار دو جهان من جاوید نکو گردد

گر بر من سرگردان یک دم نظرت افتد

از دست چو من عاشق دانی که چه برخیزد

کاید به سر کویت در خاک درت افتد

گر عاشق روی خود سرگشته همی خوانی

حقا که اگر از من سرگشته ترت افتد

اینست گناه من کت دوست همی دارم

خطی بگناه من درکش اگرت افتد

دانم که بدت افتد زیرا که دلم بردی

ور در تو رسد آهم از بد بدترت افتد

گر تو همه سیمرغی از آه دلم می ترس

کاتش ز دلم ناگه در بال و پرت افتد

خون جگرم خوردی وز خویش نپرسیدی

آخه چکنی جانا گر بر جگرت افتد

پا بر سر درویشان از کبر منه یارا

در طشت فنا روزی بی تیغ سرت افتد

بیچاره من مسکین در دست تو چون مومم

بیچاره تو گر روزی مردی بسرت افتد

هش دار که این ساعت طوطی خط سبزت

می آید و می جوشد تا بر شکرت افتد

گفتی شکری بخشم عطار سبک دل را

این بر تو گران آید رایی دگرت افتد

 

شعرى از پابلو نرودا

به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی
اگر سفر نكنی،
اگر كتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نكنی.

به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی
زماني كه خودباوري را در خودت بكشی،
وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند.

به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی
اگر بردهی عادات خود شوی،
اگر هميشه از يك راه تكراری بروی …
اگر روزمرّگی را تغيير ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نكنی،
يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی.

تو به آرامی آغاز به مردن ميكنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سركش،
و از چيزهايی كه چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر مي‌كنند،
دوری كنی

تو به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی
اگر هنگامی كه با شغلت،‌ يا عشقت شاد نيستی، آن را عوض نكنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی،
اگر ورای روياها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
كه حداقل يك بار در تمام زندگيات
ورای مصلحت‌انديشی بروی .
-
امروز زندگی را آغاز كن!
امروز مخاطره كن!
امروز كاری كن!
نگذار كه به آرامی بميری!

بیچاره تر از من خود من

پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی
شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی

شاید از آن پس بود که احساس می کردم
در سینه ام پر می زند شب ها پرستویی

شاید از آن پس بود که با حسرت از دستم
هر روز سیبی سرخ می افتاد در جویی

از کودکی دیوانه بودم، مادرم می گفت:
از شانه ام هر روز می چیده ست شب بویی

نام تو را می کَند روی میزها هر وقت
در دست آن دیوانه می افتاد چاقویی

بیچاره آهویی که صید پنجه ی شیری است
بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی

اکنون ز تو با نا امیدی چشم می پوشم
اکنون ز من با بی وفایی دست می شویی

آیینه خیلی هم نباید راست گو باشد
من مایه رنج تو هستم، راست می گویی

فاضل نظری

 

گاهی

گاهي اگر توانستي ،گاهی اگر خواستي ،اگر هنوز نامي از من در سر داشتي

نه در دل!در كوچه ي تنهايي من قدمي بگذار

شلوغيه كوچه ظاهريست ،نترس ، بيا،

خواستم بگویم کیستم, دیدم نگفتنم بهتراست,

آنکه با من می ماند خود مرا خواهد شناخت و آنکه نمی ماند همان بهتر که نشناسد

گاهی

برای تا ابد ماندن باید رفت!  گاهی به قلب کسی ... گاهی از قلب کسی ...

همایون شجریان

خرم آن بُقعه که آرامگَه یار آنجاست راحت جان و شفای دل بیمار آنجاست
من در این جای همین صورت بی جانم و بس؛ دلم آنجاست که آن دلبر عیار آنجاست
تنم اینجاست سقیم و دلم آنجاست مقیم فلک اینجاست ولی کوکب سیار آنجاست
آخِر ای باد صَبا! بویی اگر می‌آری سوی شیراز گذر کن، که مرا یار آنجاست
درد دل پیش که گویم؟ غم دل با که خورم؟ رَوَم آنجا که مرا محرم اسرار آنجاست
نکند میلْ دل من به تماشای چمن که تماشای دل آنجاست که دلدار آنجاست
سعدی! این منزلِ ویران چه کنی؟ جای تو نیست! رخت بربند؛ که منزلگه احرار آنجاست
خرم آن بُقعه که آرامگَه یار آنجاست