مرد و زن ، ناشناس یکدیگر

ازقضا گشته همرهان سفر

درقطاری ، به مقصدی بس دور

هردو در کوپه ای نشسته صبور

لحظه هارفت وچهره خورشید

گشت پنهان و وقت خواب رسید

مرد شد روی تخت فوقانی

زن ، درآمد به تخت تحتانی

دوسه ساعت گذشت ودید آن مرد

که هواگشته است خیلی سرد

گفت بازن که ای نکو بانو

لطف کن بهرمن بگیر پتو

تازسرما مگر بپوشم خویش

وزتو ممنون همیشه باشم بیش

گفت زن : این چنین کنم اما

هست شرطی دراین میانه مرا

که ازاین لحظه تابه وقت سحر

هردو باشیم ، چون زن وشوهر

مرد گفتش به شادی بسیار

که قبول است ای نکو رفتار

گفت زن : چونکه گشته ای شوهر

ازمن اکنون درست فرمان بر

زانکه این راه ورسم همسرهاست

که اطاعت نشان شوهرهاست

شو خودت نزد کارمند قطار

دوسه تایی پتوبگیر وبیار

بعد از آن بی صدا وبی تب وتاب

تا به هنگام صبح ، خوب بخواب

باتو گویم که گر صدا کردی

یا زخواب خوشم جداکردی

با ته کفش ، میزنم به سرت

می کنم از قطار دربه درت !

 

با تشکر از : سارا