نشسته در تبیعد جنون.

روزی در حصار شیشه ایی زمانه

زاده شدم

و بیاد ندارم

چه کسی از ترس تلنگر سنگها

بر من نقاب زد

و من بی وقفه

غرور زنانه ام را

از سینه ی مادر نوشیدم.

...

حال من اینم

با انگشتانم تارهای انسان می بافم

برای این خاک

وایمان دارم به عشق

که کل اندیشه ی من بود..

من از خویش باران می سازم

وباد و آتش

و اعتقاد دارم به خاک که آیین من بود

..

من اینم زنی

بیزار از صداهای سنگی

که نجوا می کنند در گوش من

از قانون دیوارها

و نمی دانند در من پیچک سبزی

بی قانون رشد می کند،

به هر سو ،به هر کجا

برای بودن،

و قانون من اینست.

...

آری این منم

زنی خسته از تارهای بی رنگ حبس

که بافتند و بافتند به دور من

بی آنکه تصور کنند نقش مرا

و بدانند

بالهای پروانه ایی تقدیر من نبود

نه شعله ی شمع نه سوختن

از آن من نیست

که انتخاب من نبود،

آسمان نیاز من بود

و این تصویر من است.

...

آری این منم

زنی از جنس رویش

با خارهای آهنی در تضادم

و قرنهاست که از هجوم

وحشیانه ی اعتقاد بیمار گشته ام.

..

من اینم

زنی از سراب عدالت

با تصمیمی که از من نبود

گریستم و خندیدم

و چه جای دردی بود

که پنهان شدم در الفاظ

برای آنانکه فلسفه بافتند

و مذهب آفریدند

و اعتراض من این بود.

..

پس بخوان و ببین

که این است

روح من ، اضطراب من ،نبض من

و من واژه نیستم

و نه علامت، نه عدد ،نه نقش دیوار

و نه هیچ چیز دیگری

من یک انسانم

فقط همین.