طلا
در این کتاب یاد کن مریم را : ( قربان قرآن برم )
آنگاه که از خاندان خویش به مکانی رو به سوی بر آمدن.
آفتاب دوری گزید.میان خود و آنان پرده ایی کشید و ما روح خود را نزدش فرستادیم.
از تو به خدای رحمان پناه می برم که پرهیزگار باشی.
گفت: من فرستاده پروردگار تو هستم تا ترا پسری پاکیزه ببخشم.
گفت: از کجا مرا فرزندی باشد .
حال آنکه هیچ بشری به من دست نزده است و من بد کاره نبوده ام.
گفت:پروردگار تو اینچنین گفته است این برای من آسان است.
ما آن پسررا برای مردم آیتی و بخشایشی کنیم و این کاری است حتمی وپایان یافته .
+ نوشته شده در شنبه بیست و هفتم خرداد ۱۳۸۵ ساعت 21:22 توسط مهندس جعفری
|
هر کسی یک متنی خوشش میاد یا یک شعری رو دوست داره توی وبلاگ توی قسمت نظر بنویسه پس از خوانده شدن و مورد تایید قرار گرفتن جز بدنه اصلی وبلاگ خواهد بود.